روزی یه نفر در خیابان سیلی به ملا نصر الدین زد و برگشت و شروع به معذرت خواهی کرد
که ببخشید شمار و با یه نفر دیگه اشتباه گرفتم
ملانصرالدین راضی نشد و اونو به خونه ی قاضی برد
ملانصر الدین داستان رو برای قاضی تعریف کرد
قاضی حکم کرد که سیلی به او بزن ملانصرالدین باز هم کوتاه نیامد
قاضی گفت خب به ازای سیلی ده سکه طلا بگیر ملانصرالدین راضی شد
و مجرم رو فرستادن که بره سکه ها رو بیاره
کمی وایسادن نیومد
دو سه ساعت که گذشت ملا نصرالدین سیلیه محکمی به قاضی زد و گفت
چون من وقت ندارم خودت هر وقت پول رو آورد سیلی را با او حساب کن
روزی ملا نصرالدین به باغی رفت و شروع کرد به هندوانه خوردن
*amo_barghi* *amo_barghi*
و در هنگام رفتن دوتا خربزه درون داخل خورجین خرش گذاشت و هنگام رفتن باغبان با چوبی عصبانی اومد سراغش
گفت اینجا چه میکنی ؟؟
*fosh* *fosh*
ملا نصرالدین گفت داشتم با خرم داشتم از مسیر عبور میکردم یهو یه باد شدید اومد و به باغت پناه آوردیم
*mahi* *mahi*
باغبان گفت خربزه ها رو برا چی کندی ؟
*jar_o_bahs*
گفت در باغ تو که اومدیم یهو باد شدید دیگه ایی اومد برا اینکه باد نبره آویزون بوته ها شدم و اونها کنده شد
*bi_chare* *bi_chare*
باغبون گفت برای چی داخل خورجین خرت گذاشتی ؟؟
*bi asab* *bi asab*
ملا نصرالدین گفت
ترسیدم خرم را باد ببره گفتم سنگین ترش کنم
*ey_khoda* *ey_khoda*
باغبان گفت پس چرا نمیترسی خودت رو باد ببره ؟
*bi asab* *bi asab*
مُلا گفت یک ساعته دارم به همین فکر میکنم ولی به جوابی نتونستم برسم
:khak: :khak:
روزی ملا نصر الدین کنار رودخونه نشسته بود
*soot* *soot*
ده نفر مسافر میان پیش ملا نصر الدین میگن ملا هر کدوممون رو از این رودخونه رد کنی یک ریال بت میدیم
ملا نصر الدین هم قبول کرد
نه نفر از اونها رو از رودخونه رد کرد و نه ریال گرفت
*dingele dingo*
پیش نفر دهم که رسید خیلی خسته شده بود و دیگه حال رفتن نداشت و نفر دهم رو انداخت داخل رودخونه
:khak: :khak:
نه نفر پرسیدن پس چرا اینو انداختی تو رودخونه ؟؟
ملا نصرالدین گفت بد کاری کردم به فکر شما بودم و یک ریال کمتر ازتان گرفتم ؟؟
*bi asab* *bi asab*